واقعیتش اینه که تو این ماهها بیشتر از هر چیزی فکر کردم تا بتونم بپذیرم حال که شمع بیست سالگی رو هم فوت کردم، وقتش رسیده که مثل آدمهای بالغ واقعی رفتار کنم. هر کس که خواست تصمیم غیرمعقولی بگیره بهش گفتم «دیگه از اینجا به بعد، گاهی مجبوریم تصمیمایی بگیریم که دوست نداریم.»حالا میتونم مثل بچههای شیشسالهای که به مدرسه میرن و فکر میکنن خیلی بارشونه، بهت بگم بزرگ شدم. خیلی بزرگ شدم. تصمیماتی گرفتهام که هیچوقت نمیخواستم؛ معیارهایی دارم که هیچوقت نداشتهام؛ حالا که شبها میترسم سعی میکنم نفس عمیق بکشم و از پس خودم بربیام یا تا صبحش بیدار بمونم نهایتا. حالا وقتی تمام غصهها به سراغم اومد، وسط شلوغی شهر، فقط شونههامو خم میکنم و ناخونامو رو هم میکشم. اگه فکر روزهامون به سراغم اومد، اگه به خندهی غریبهها حسودیم شد، سی ثانیه روی تخت میشینم و تمام فکرم رو تو یه جمله مبهم خلاصه میکنم و با صدای بلند میگمش. یه روزایی میگفتم حالا که «واسه یک روز این رؤیا دارم هر روز میمیرم»، اصلا میارزه؟ نکنه پشیمون شم؟ «بهشت هم اونورش باشه به این برزخ نمیارزه.»؟ امّا حالا اینجا وایسادم و میگم میارزید. درسته که تو عالم بزرگسالی پا گذاشتم رو همهی آرزوهای ده سال پیش و از مواجهه باهاش فرار میکنم، ولی میگم احتمال خیلی زیادی بهترین مسیر همینه. کی میدونه؟ شاید هم بهترین نباشه، امّا راهی ج Blue Is The Warmest Color...
ادامه مطلبما را در سایت Blue Is The Warmest Color دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : thewarmestcoloro بازدید : 57 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1396 ساعت: 21:14